|
1)
سایه نیست. خودش است . دوباره با آن پالتو بلند و آستین های گشاد و یقه ی کپره بسته اش ، دنبالم آمده تا دم در. کلید را توی قفل می چرخانم و بهش تشر می زنم : تو از جان من چی می خوای؟ زمزمه می کند: فقط یه ی شکم دیگه . شاید این بار سالم باشه. می دوم توی حیاط و در را پشت سرم می بندم. صداش کوچه را پر می کند : فقط یه شکم دیگه... صاحبخانه توی حیاط است . دارد لباس هایش را از روی طناب جمع می کند. می گوید : پس چی شد چادر من؟ می گویم: آماده ست . فردا بیا تحویل بگیر. می گوید : شب جمعه یی باید سرم بندازم برم بهشت زهرا . خدا خیرت بده. تا برسم طبقه ی چهارم ، زبانم خشک شده . بسته های صد گرمی را یکی یکی می چپانم توی کمد جالباسی ام. روسری و مانتو ام را پرت می کنم گوشه ای از اتاق و کتری آب را می گذارم روی اجاق گاز که آبش جوش بیاید. از پنجره نگاه می کنم بیرون.آسمان پر شده از دانه های بزرگ برف. بهمن پالتوش را کشیده سرش و چپیده دم در.
2)
یک دفعه خورده بودم به پیسی. ساقی های پارک لاله پیداشان نبود. ساقی های پارک ساعی هم مثل گاو پیشانی سفید جلو می آمدند و می زدند توی سر قیمت.
تلویزیون را روشن کردم و انداختم کانال FAshION TV . چه دخترهایی ، مثل برگ گل .
آن وقت ها ، بهمن می گفت : اینا به سن و سال تو که برسن تازه می فهمن تخم دو زرده یعنی چی !
می گفتم: اینا آخر مد هستن ... محشرن بهمن ... محشر. می گفت : قرتی بازی م شد محشر؟
هنوز به قول خودش نزده بود به سیم آخر. خلافش فقط تر بود و قلقلی . یک دم او می گرفت یک دم من. می گفت : ببین راحله ! خداییش غم زمونه رو از سرت می پرونه یا نه ؟ می گفتم : من فقط می افتم به خارش . می گفت : کمر منم سفت می شه. روزی دو بست اعلی حضرتی می کشید ، یکی قبل از اینکه برود سر کار و یکی ، شب، بعد از شام. شکم هفتم را که انداختم ، نشست پای بساط هرویین. گفت : زمونه ، زمونه ی هرویینه ، آبجی.
گاهی بهم می گفت آبجی.
گفت : شکم هشتم رو هم امتحان کنیم... گفتم : مگه نشنیدی دکتر چی گفت. بچه ی ناقص الخلقه برای سر قبر بابام می خوام ؟! هرویین ، خیلی زود ، پوست صورتش را سیاه کرد . سر کار هم تقش درآمد و بعد یک عمر تراشکاری ، افتاد گوشه ی خانه. گفت : حالا تازه رسیده یم به هم. گفتم : ناز نفست . برو که تا آخرش باهات هستم. ماه اول ، طلاهام رفت جای کرایه خانه و ماه دوم ، تخته فرش دستباف نایین که جهیزیه ام بود. به ماه سوم نکشید که هر دو شدیم فروشنده ی مواد. می گفت : تا تهش بریم، نه؟ می گفتم : ناز نفست . بریم. می گفت : چه قدر ساده ای ، آبجی. می گفتم : دوستت دارم. دست خودم نیست.
یک شب، مامورها ریختند توی خانه. او همه چیز را گردن گرفت و افتاد زندان. من افتادم بازپروری. چهارماه ازش بی خبر بودم. حکمش را که توی روزنامه خواندم دانستم کلکش کنده ست؛ حبس ابد و چهل میلیون تومان جریمه. حبس ابدش را می کشید اما چهل میلیونش را از کجا می آورد، از نبترش؟
***
کانال را عوض کردم و انداختم به MODA TV INTERNATIONAL آن بدن های برنزه و لباس های جور واجور ، جان می داد برای کپی کردن.
آقای اولادی گفت : اقلا یه مدل معرفی کن که در این خراب شده رو تخته نکنن. گفتم : ظاهر و باطن همینه.
گفت : از بهمن چه خبر ؟ گفتم : اگه بخشودگی بهش نخوره کارش تمومه. اون تو می پوسه.
یک ساعت بعدزنگ زدند و آب پاکی ریختند روی دستم. بهمن ، توی سلولش تزریق کرده بود به رگ گردنش . به قول آقای اولادی ، خلاص. جنازه ش را مثل یک تکه چوب خشک تحویلم دادند. پول رهن را از صاحبخانه گرفتم و به هر زوری که بود توی قطعه ی چهاردهم بهشت زهرا ، یک قبر ارزان قیمت براش خریدم . طبقه ی اول ، مال او بود. طبقه ی دوم ، مال زن جوانی که سرزا رفته بود. وقتی بیل بیل خاک می ریختند روش ، صداش را می شنیدم که می گفت : این جا هم کم نیاوردم ، آبجی.
جل و پلاسم را جمع کردم و کشیدم توی این اتاق نه متری که دست شویی و حمامش مشترک است. از هفت صبح می روم تولیدی تا هفت شب. کارم اتوکشی و بسته بندی است. گاهی طراحی مد هم می کنم.
*** آقای اولادی همیشه ی خدا می گفت : اضافه کار یادت نرود. اوایل روزی صد گرم را، راحت آب می کردم. از وقتی طرح ضربتی اجرا شد خوردم به پیسی. قیافه ام ، تابلو بود. خیلی ها فکر می کردند آن کاره هستم. می گفتند قیافه که داری ، بدنت هم که روی فرم است آن کار در آمدش بیشتر است . می گفتم سرم برود تنم نمی رود.
یک شب از همین پنجره ی چوبی رنگ و رو رفته نگاه کردم بیرون ، دیدم بهمن دراز کشیده روی پشت بام و کله اش را تکیه داده به بشقاب ماهواره. داد زدم : بهمن... از سر جاش جنب نخورد. دویدم طرف کلانتری محل . مامورها خودشان را رساندند روی پشت بام اما اثری از بهمن نبود . بشقاب ماهواره را جمع کردند بردند. بیست هزار تومان هزینه گذاشتند روی دستم. ماجرا را برای آقای اولادی که خودش بگویی نگویی ، بهم نظر داشت تعریف کردم. گفت : می خوای یه ی زن تنها شبا کابوس نبینه! گفتم :باور کن خودش بود با ریش نتراشیده و کله ی طاس براقش. گفت :فعلا این چند بسته رو آب کن ببینم دنیا دست کی یه. تخم سگ ، 20 گرم تر را قاطی 80 گرم حنا و هزار کوفت و زهر مار دیگر می کرد و می داد به خورد خلایق.
توی پارک لاله داشتم با یک مشتری قدیمی چک و چانه می زدم که دیدم بهمن از در دست شویی عمومی آمد بیرون و یکراست رفت پشت درخت های کاج گم شد. دوباره داد زدم بهمن... دنبالش دویدم. قطره ای آب شده بود و رفته بود زمین. خلاصه. هر روز و هر شب می دیدمش. یک دفعه ، توی میوه فروشی ، دفعه ی دیگر توی باجه ی تلفن یا چه می دانم ، کنار خیابان. یک بار هم سر از برنامه ی ترک اعتیاد شبکه ی سوم سیما در آورد و یک ساعت تمام زل زد به دوربین و لام تا کام حرف نزد از خماری منگ می زد و آب دماغش را گراگر می کشید بالا.
صاحبخانه می گفت: آیت الکرسی بخوان... آیت الکرسی.
از بس زنگ زده بودم 110 ، تابلو شده بودم . همین که گوشی را بر می داشتند بلافاصله می گفتند نیرو نداریم.
آن یکی پنج شنبه ، رفتم سر قبرش . قسمش دادم به مقدسات. گفتم ببین بهمن! به خاطر آن هفت شکم سقط شده ، دست بردار از سرم.
چند روزی ازش خبری نشد. یک شب داشتم بر می گشتم خانه که با یک پیکان سفید درب داغان سر راهم سبز شد. گفت : سوار شو برسونمت. نشستم صندلی جلو و پاک و پوست کنده بهش گفتم که اگر ترک کند حاضرم دوباره باهاش زندگی کنم. گفت : خودت چی ، رسیده یی به روزی چند بست؟ گفتم : بازپروری کار خودش رو کرد . حالا فقط فروشنده ی موادم. آب دماغش را بالا کشید و انداخت توی دنده. سرکوچه، پیاده ام کرد و دود شد رفت هوا.
3)
بی خیال آن قبر دو طبقه در قطعه ی چهاردهم بهشت زهرا می شوم و می روم در را برایش باز می کنم. دست اش را می گیرم و از چهار طبقه می آورمش بالا. بسته های داخل کمد جالباسی را نشانش می دهم و می گویم : می بینی بهمن! راسی راسی خورده م به پیسی. دستش را می گذارد روی شانه ام و می گوید : بی خیااا ل آبجی. خودم مشتری ش رو دارم... فعلا یه چایی بریز بخوریم . پالتوش را در می آورد و دراز می کشد روی تخت.
|
|