کابوس نه، بهمن

پگاه آفرین زاد
p_afarinzad@yahoo.com

1)


سایه نیست. خودش است . دوباره با آن پالتو بلند و آستین های گشاد و یقه ی کپره بسته اش ، دنبالم آمده تا دم در.
کلید را توی قفل می چرخانم و بهش تشر می زنم :
تو از جان من چی می خوای؟
زمزمه می کند: فقط یه ی شکم دیگه . شاید این بار سالم باشه.
می دوم توی حیاط و در را پشت سرم می بندم.
صداش کوچه را پر می کند : فقط یه شکم دیگه...
صاحبخانه توی حیاط است . دارد لباس هایش را از روی طناب جمع می کند.
می گوید : پس چی شد چادر من؟
می گویم: آماده ست . فردا بیا تحویل بگیر.
می گوید : شب جمعه یی باید سرم بندازم برم بهشت زهرا . خدا خیرت بده.
تا برسم طبقه ی چهارم ، زبانم خشک شده . بسته های صد گرمی را یکی یکی می چپانم توی کمد جالباسی ام. روسری و مانتو ام را پرت می کنم گوشه ای از اتاق و کتری آب را می گذارم روی اجاق گاز که آبش جوش بیاید.
از پنجره نگاه می کنم بیرون.آسمان پر شده از دانه های بزرگ برف.
بهمن پالتوش را کشیده سرش و چپیده دم در.


2)


یک دفعه خورده بودم به پیسی. ساقی های پارک لاله پیداشان نبود. ساقی های پارک ساعی هم مثل گاو پیشانی سفید جلو می آمدند و می زدند توی سر قیمت.

تلویزیون را روشن کردم و انداختم کانال FAshION TV . چه دخترهایی ، مثل برگ گل .

آن وقت ها ، بهمن می گفت : اینا به سن و سال تو که برسن تازه می فهمن تخم دو زرده یعنی چی !

می گفتم: اینا آخر مد هستن ... محشرن بهمن ... محشر.
می گفت : قرتی بازی م شد محشر؟

هنوز به قول خودش نزده بود به سیم آخر. خلافش فقط تر بود و قلقلی . یک دم او می گرفت یک دم من.
می گفت : ببین راحله ! خداییش غم زمونه رو از سرت می پرونه یا نه ؟
می گفتم : من فقط می افتم به خارش .
می گفت : کمر منم سفت می شه.
روزی دو بست اعلی حضرتی می کشید ، یکی قبل از اینکه برود سر کار و یکی ، شب، بعد از شام.
شکم هفتم را که انداختم ، نشست پای بساط هرویین.
گفت : زمونه ، زمونه ی هرویینه ، آبجی.

گاهی بهم می گفت آبجی.

گفت : شکم هشتم رو هم امتحان کنیم...
گفتم : مگه نشنیدی دکتر چی گفت. بچه ی ناقص الخلقه برای سر قبر بابام می خوام ؟!
هرویین ، خیلی زود ، پوست صورتش را سیاه کرد . سر کار هم تقش درآمد و بعد یک عمر تراشکاری ، افتاد گوشه ی خانه.
گفت : حالا تازه رسیده یم به هم.
گفتم : ناز نفست . برو که تا آخرش باهات هستم.
ماه اول ، طلاهام رفت جای کرایه خانه و ماه دوم ، تخته فرش دستباف نایین که جهیزیه ام بود.
به ماه سوم نکشید که هر دو شدیم فروشنده ی مواد.
می گفت : تا تهش بریم، نه؟
می گفتم : ناز نفست . بریم.
می گفت : چه قدر ساده ای ، آبجی.
می گفتم : دوستت دارم. دست خودم نیست.

یک شب، مامورها ریختند توی خانه. او همه چیز را گردن گرفت و افتاد زندان. من افتادم بازپروری. چهارماه ازش بی خبر بودم. حکمش را که توی روزنامه خواندم دانستم کلکش کنده ست؛ حبس ابد و چهل میلیون تومان جریمه.
حبس ابدش را می کشید اما چهل میلیونش را از کجا می آورد، از نبترش؟

***

کانال را عوض کردم و انداختم به MODA TV INTERNATIONAL
آن بدن های برنزه و لباس های جور واجور ، جان می داد برای کپی کردن.

آقای اولادی گفت : اقلا یه مدل معرفی کن که در این خراب شده رو تخته نکنن.
گفتم : ظاهر و باطن همینه.

گفت : از بهمن چه خبر ؟
گفتم : اگه بخشودگی بهش نخوره کارش تمومه. اون تو می پوسه.

یک ساعت بعدزنگ زدند و آب پاکی ریختند روی دستم.
بهمن ، توی سلولش تزریق کرده بود به رگ گردنش . به قول آقای اولادی ، خلاص. جنازه ش را مثل یک تکه چوب خشک تحویلم دادند.
پول رهن را از صاحبخانه گرفتم و به هر زوری که بود توی قطعه ی چهاردهم بهشت زهرا ، یک قبر ارزان قیمت براش خریدم . طبقه ی اول ، مال او بود. طبقه ی دوم ، مال زن جوانی که سرزا رفته بود. وقتی بیل بیل خاک می ریختند روش ، صداش را می شنیدم که می گفت : این جا هم کم نیاوردم ، آبجی.



جل و پلاسم را جمع کردم و کشیدم توی این اتاق نه متری که دست شویی و حمامش مشترک است. از هفت صبح می روم تولیدی تا هفت شب. کارم اتوکشی و بسته بندی است. گاهی طراحی مد هم می کنم.

***
آقای اولادی همیشه ی خدا می گفت : اضافه کار یادت نرود.
اوایل روزی صد گرم را، راحت آب می کردم. از وقتی طرح ضربتی اجرا شد خوردم به پیسی. قیافه ام ، تابلو بود. خیلی ها فکر می کردند آن کاره هستم. می گفتند قیافه که داری ، بدنت هم که روی فرم است آن کار در آمدش بیشتر است .
می گفتم سرم برود تنم نمی رود.

یک شب از همین پنجره ی چوبی رنگ و رو رفته نگاه کردم بیرون ، دیدم بهمن دراز کشیده روی پشت بام و کله اش را تکیه داده به بشقاب ماهواره.
داد زدم : بهمن...
از سر جاش جنب نخورد. دویدم طرف کلانتری محل . مامورها خودشان را رساندند روی پشت بام اما اثری از بهمن نبود . بشقاب ماهواره را جمع کردند بردند. بیست هزار تومان هزینه گذاشتند روی دستم.
ماجرا را برای آقای اولادی که خودش بگویی نگویی ، بهم نظر داشت تعریف کردم.
گفت : می خوای یه ی زن تنها شبا کابوس نبینه!
گفتم :باور کن خودش بود با ریش نتراشیده و کله ی طاس براقش.
گفت :فعلا این چند بسته رو آب کن ببینم دنیا دست کی یه.
تخم سگ ، 20 گرم تر را قاطی 80 گرم حنا و هزار کوفت و زهر مار دیگر
می کرد و می داد به خورد خلایق.


توی پارک لاله داشتم با یک مشتری قدیمی چک و چانه می زدم که دیدم بهمن از در دست شویی عمومی آمد بیرون و یکراست رفت پشت درخت های کاج گم شد.
دوباره داد زدم بهمن...
دنبالش دویدم. قطره ای آب شده بود و رفته بود زمین.
خلاصه. هر روز و هر شب می دیدمش. یک دفعه ، توی میوه فروشی ، دفعه ی دیگر توی باجه ی تلفن یا چه می دانم ، کنار خیابان. یک بار هم سر از برنامه ی ترک اعتیاد شبکه ی سوم سیما در آورد و یک ساعت تمام زل زد به دوربین و لام تا کام حرف نزد از خماری منگ می زد و آب دماغش را گراگر می کشید بالا.

صاحبخانه می گفت: آیت الکرسی بخوان... آیت الکرسی.

از بس زنگ زده بودم 110 ، تابلو شده بودم . همین که گوشی را
بر می داشتند بلافاصله می گفتند نیرو نداریم.

آن یکی پنج شنبه ، رفتم سر قبرش . قسمش دادم به مقدسات. گفتم ببین بهمن! به خاطر آن هفت شکم سقط شده ، دست بردار از سرم.

چند روزی ازش خبری نشد. یک شب داشتم بر می گشتم خانه که با یک پیکان سفید درب داغان سر راهم سبز شد.
گفت : سوار شو برسونمت.
نشستم صندلی جلو و پاک و پوست کنده بهش گفتم که اگر ترک کند حاضرم دوباره باهاش زندگی کنم.
گفت : خودت چی ، رسیده یی به روزی چند بست؟
گفتم : بازپروری کار خودش رو کرد . حالا فقط فروشنده ی موادم.
آب دماغش را بالا کشید و انداخت توی دنده. سرکوچه، پیاده ام کرد و دود شد رفت هوا.


3)


بی خیال آن قبر دو طبقه در قطعه ی چهاردهم بهشت زهرا می شوم و می روم در را برایش باز می کنم. دست اش را می گیرم و از چهار طبقه می آورمش بالا. بسته های داخل کمد جالباسی را نشانش می دهم و می گویم : می بینی بهمن! راسی راسی خورده م به پیسی.
دستش را می گذارد روی شانه ام و می گوید : بی خیااا ل آبجی. خودم مشتری ش رو دارم... فعلا یه چایی بریز بخوریم .
پالتوش را در می آورد و دراز می کشد روی تخت.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34132< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي